نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

كنایه از انجام كارهای مهم و سخت كه با تمرین زیاد حاصل می‌شود.
در زمان پادشاهی بهرام گور، پادشاه ساسانی كه به دلیل كشت و كشتارهای عظیمش به لقب بهرام گور مشهور است، اتفاق عجیبی رخ داد. بهرام از كشتن حیوانات هم لذت می‌برد. یكی از مهمترین سرگرمی‌های او شكار رفتن به همراه وزیران و زنانش بود تا بتواند موقع شكار حیوانات، قدرت تیراندازی و نشانه گیری‌اش را هم به اطرافیانش نشان دهد.
یك روز كه او و اطرافیان به شكارگاه رفته بودند بهرام گور یك پرنده و یك گورخر را با مهارت تمام شكار كرد. همه اطرافیانش لب به تحسین و تأیید ایشان گشودند. به جز همسرش، بهرام كه فقط شكار را نگاه می‌كرد ناگهان از دور گورخری را دید. بهرام رو كرد به همسرش و گفت: این حیوان را هرجور كه تو بگویی شكار می‌كنم دوست داری تیر به كجای حیوان برخورد كند.
همسرش گفت: باید این گورخر را طوری شكار كنی كه سم و سرش به هم وصل شود.
بهرام ابتدا گویی را در كمان قرار داد و به سمت گوش گورخر نشانه گرفت. مهره رفت و به گوشت حیوان برخورد كرد تا گورخر آمد سُمش را به طرف گوشش ببرد و مهره را از خود دور كند، بهرام به سرعت تیری را در كمان گذاشت و به سمت گورخر رها كرد وقتی كه تیر به حیوان برخورد كرد سر و سم حیوان بهم وصل شد. پادشاه انتظار داشت وقتی این همه تبحرش را در شكار نشان داده، همسرش به شدت او را تأیید و تحسین كند ولی برعكس همسرش با خونسردی گفت: كار نیكو كردن از پر كردن است.
بهرام گور كه طاقت كوچكترین كم توجهی را حتی از نزدیكانش نداشت از این تعریف مختصر همسرش عصبانی شد و به وزیرش گفت: این زن را از جلوی چشم من دور كنید و به شهری بدآب و هوا تبعید كنید تا بفهمد در كنار ما بودن چه نعمتی برایش بوده و با ندانم كاری آن را چگونه از دست داده.
وزیر این كار را كرد و خواست همسر پادشاه را به شهر بدآب و هوایی ببرد، در میان راه همسر پادشاه به او گفت: از تو می‌خواهم من را به آن شهر دورافتاده نبری و در شهری همین نزدیكی‌ها پنهان كنی. تو مطمئن باش چند روز دیگر پادشاه از این تصمیم ناگهانی خود پشیمان می‌شود آنگاه تو می‌دانی با دادن نشانی من به او پاداش خوبی از پادشاه بگیری. این جواهرات من برای تو، فقط تو من را به جای امنی برسان.
وزیر كه امكان می‌داد حرف همسر پادشاه درست از كار درآید، جواهرات او را گرفت و ایشان را به یكی از روستاهای دور از شهر به خانه‌ی یكی از دوستانش رساند. آن جواهرات را به او داد و از او خواست تا خوراك و پوشاك او را تأمین كند و جایی برای زندگی به او بدهد. وزیر به دوستش سفارش كرد خیلی مواظب این زن باشید و طوری با او رفتار كنید كه كسی شك نكند كه او كیست و چرا اینجا آمده؟ بدانید اگر خبر حضور این زن در اینجا به پادشاه برسد مجازات سختی در انتظار همه‌ی ما است.
پیرمرد بعد از رفتن وزیر اتاقی به زن داد تا در آنجا زندگی كند و یك دست از لباس‌های همسرش را هم به او داد تا لباس‌های گرانقیمتش را درآورده و لباس های ساده‌ی زنان روستایی را بر تن كند.
روزهای اول همسر پادشاه در آن خانه خیلی تنها بود و كاری نبود تا بتواند انجام دهد، ولی یك هفته كه گذشت گاو پیرمرد گوساله‌ای به دنیا آورد. زن پادشاه كه تا آن موقع گوساله را از نزدیك ندیده بود از گوساله تازه به دنیا آمده خیلی خوشش آمد، از پیرمرد خواست اجازه دهد هر شب این گوساله‌ی زیبا را به اتاقش ببرد تا تنها نباشد.
پیرمرد گفت: آخر از طویله تا اتاق شما چهل پله هست حیوان روز به روز سنگین‌تر می‌شود و برایتان سخت می‌شود. ولی وقتی اصرار زن جوان را دید با خود گفت: زن تنها، كسی را كه برای هم صحبتی ندارد حداقل شب‌ها با این حیوان در دل می‌كند و پذیرفت.
از آن روز به بعد زن هر شب گوساله را روی شانه‌هایش می‌گذاشت چهل پله بالا می‌برد و در اتاقش نگه می‌داشت و دوباره فردا صبح حیوان را از چهل پله پایین می‌آورد و در طویله رها می‌كرد تا از مادرش شیر بخورد.
روزهای اول كه حیوان خیلی سنگین نبود، این كار خیلی سخت نبود ولی بعد از چند هفته كه حیوان چند برابر شده بود باز زن جوان گاو را روی شانه‌هایش می گذاشت از پله‌ها بالا می‌رفت و به اتاقش می‌برد.
چند ماهی از حضور زن بهرام گور در خانه‌ی روستایی می‌گذشت كه یك روز بهرام به وزیرش گفت: من نباید آن زن بیچاره را چنین تنبیهی می‌كردم، او همسر خیلی خوبی بود. آن روز هم حرف بدی نزد من زود عصبانی شدم و او را به بدترین شكل تنبیه كردم. خدا كند هنوز زنده باشد.
وزیر بدون اینكه حرفی به بهرام بزند از قصر خارج شد و خود را به روستایی كه همسر بهرام در آنجا زندگی می‌كرد رساند و صحبت‌های بهرام را برایش بازگو كرد. زن جوان نقشه‌ای كشید و به وزیر گفت: اینجا آب و هوای خوبی دارد با دشت‌هایی وسیع از پادشاه بخواه برای شكار به این منطقه بیاید و بقیه‌ی كار را به من بسپار. وزیر قبول كرد و به قصر بازگشت.
یك روز كه پادشاه قصد شكار داشت وزیر به او پیشنهاد داد به منطقه‌ای روستایی نزدیك شهر كه دارای دشت‌های سرسبز و وسیعی هست بروند پادشاه قبول كرد و به همراه اطرافیانش حركت كردند. وزیر بهرام ترتیبی داد تا چادری كه برای استراحت پادشاه برپا كردند در نزدیكی خانه‌ی پیرمرد روستایی باشد. به طوری كه پادشاه رفت و آمد زنی كه گاو بر دوشش هست را ببیند. همین طور هم شد. یك روز بهرام در چادرش در حال استراحت بود دید زنی گاو بر دوش پله‌ها را بالا می‌رود. از اطرافیانش خواست این زن را نزد او آوردند. همسر بهرام حجابی بر صورت گرفت و به دیدار پادشاه آمد. بهرام از او پرسید: تو چطور این گاو را بر دوشت می‌گیری؟ و از پله‌ها بالا می‌روی؟ زن جوان گفت: من این گاو را از زمانی كه گوساله‌ای چند روزه بود، بر دوش گرفته و از این پله‌ها بالا و پایین رفته‌ام به سنگینی حیوان عادت كرده‌ام. بهرام در جواب گفت: كار نیكو كردن از پر كردن است.
همسر بهرام وقتی دید بهرام این حرف را زد گفت: چه طور زن جوانی اگر گاوی را بر دوش بگیرد و از پله بالا ببرد عجیب نیست و در اثر تمرین و تكرار امكان پذیر است ولی اگر پادشاهی سم و گوش گورخری را به سرش وصل كند كار خیلی عجیب انجام داده و باید به شدت از او تعریف و تمجید شود؟
بهرام تازه فهمید كه این زن جوان كیست و در حالی كه از خوشحالی نمی‌دانست چه بگوید گفت: تو زنده‌ای؟ وقتی همسر بهرام ماجرا را برای پادشاه تعریف كرد پادشاه پاداش فراوانی به پیرمرد و وزیر كاردانش داد و همسرش را دوباره به قصر بازگرداند.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول